شاخه اصلی
بزرگسال
مجموعه داستان بزرگسال
آذر بود، باران می بارید
پدیدآورنده:
محمود حکیمی
گروه سنی:
بزرگسال
قیمت:
100,000 ریال
موجودی:
10
قطع:
رقعی
نوع جلد:
شومیز
سال چاپ:
1397چاپ دوم
تعداد صفحه:
92
شابک:
0-467-296-600-978
آثار دیگر پدید آورنده
تصویر بزرگتر
باز همان حس پاگیرش شده. گاه میترسم کنارش راحت بخسبم. دیشب تا از او خلاص شوم، هزار بار عزارییل را جلوِ چشمهام دیدم. امروز بزمِ زنانه، عمارت بدرالملوک بود و سفرهای الوان گسترده بودند. وهمِ حرفِ مردم مجابم کرد پیراهنی گیپور با آستینهای بلند تن کنم، مبادا نگاه کسی به جای دندانها بیفتد. در این فقره شاد شدم که دیدم غالب مجلس، پیراهنهایی با آستین بلند تن دارند. فقط پوران با پیراهن سرخ آستینکوتاهی آمده بود که هر وقت دست میرساند به چیزی، جای چند خونمردگی از آستینش بیرون میزد. لودگی کردم: «ای وای پوریجان، چه بلایی آمده سرت؟ چه کسی دستهات را سیاه کرده؟» زنها خنده ترکاندند. در زباندرازی و وقاحت تا ندارد، گفت: «حضرت خانم هم اگر به رسم لوندی واقف بودند، مردِ خانه را سرگشته میکردند.» زنها هم که مترصد فرصت برای خندیدن. یعنی غضنفری هم مثل سرهنگ شده؟ دارم به جنون میرسم و سودایی میشوم. هر شب که به تخت میروم، هراس دارم که سپیده در صحت بیدار نشوم. کاش میشد به طهران مفری بزنم. سرهنگ بدجور ناخوش است.
قندورتپه - طلعت